×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

عاشق خدا

× سالها پیش از این زیر یک سنگ گوشه ای از زمین من فقط یک کمی خاک بودم همین یک کمی خاک که دعایش پر زدن آن سوی پرده آسمان بود آرزویش همیشه دیدن آخرین قله ی کهکشان بود خاک هر شب دعا کرد از ته دل خدا را صدا کرد یک شب آخر دعایش اثر کرد یک فرشته تمام زمین را خبر کرد و خدا تکه ای خاک برداشت آسمان را درآن کاشت خاک را توی دست خود ورز داد روح خود را به او قرض داد خاک توی دست خدا نور شد پر گرفت از زمین دور شد راستی من همان خاک خوشبخت من همان نور هستم پس چرا گاهی اوقات این همه از خدا دور هستم
×

آدرس وبلاگ من

khoda.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/sajjad0919

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

به نام خدای دل های اسمونی بچه ها

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک

بخرم . همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که

همراهش بود گفت: "عمه جان..." اما زن با بی حوصلگی جواب داد: "جیمی، من که

گفتم پولمان نمی رسد!" زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.

به ارامی از پسرک پرسیدم: "عروسک را برای کی می خواهی بخری؟" با بغض

گفت: "برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم

ببرد." پرسیدم: "مگر خواهرت کجاست؟"

پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا،

پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا"پسر ادامه داد: "من به پدرم گفتم که از

مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. "

بعد خودش را به من نشان داد و گفت: "این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا

فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا

تنهاست و غصه می خورد."

 پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر

متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: "می

خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!" او با بی میلی پولهایش را

به من داد و گفت: "فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است

"من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: "این پولها که خیلی زیاد

است،حتما می توانی عروسک را بخری!"

پسر با شادی گفت: "آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!"

بعد رو به من کرد وگفت: "من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید

بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می

توانم گل هم بخرم؟"

اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:" بله عزیزم، می توانی

هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری." چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و

من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم. فکر آن پسر حتی

یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه

خوانده بودم: "کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد" دختردر جا کشته شده و حال

مادر او هم بسیار وخیم است." فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست

آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: "زن جوان دیشب از دنیا رفت." اصلانمی

دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به

کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک

شاخه گل رز سفید و یک عکس بود .

یکشنبه 2 خرداد 1389 - 2:03:03 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://moshkina.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 12 مرداد 1392   12:45:36 AM

  متن زيبايي انتخاب کرديد , 

http://www.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 9 اسفند 1390   1:09:02 PM

vaaay kheyli ghashang bod matnet sajaad jonam

http://tanhaeiii.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 5 اسفند 1390   10:54:30 PM

fogholadast azizam dastanet

آمار وبلاگ

6516 بازدید

1 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

1 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements